قایقی خواهم ساخت ،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
![](http://www.sharemation.com/noproblem/Sohrab1/1.jpg)
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید ،
همچنان خواهم راند.
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا
پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان.
![](http://www.sharemation.com/noproblem/Sohrab1/2.jpg)
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
" دور باید شد.دور "
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.
![](http://www.sharemation.com/noproblem/Sohrab1/4.jpg)
هیچ آیینه تالاری ، سرخوشی ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی ، مشعلی را ننمود.
دور باید شد ، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست."
![](http://www.sharemation.com/noproblem/Sohrab1/5.jpg)
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بام ها جای کبوترهایی است ، که به فواره هوش بشری
می نگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله ، به یک خواب لطیف.
![](http://www.sharemation.com/noproblem/Sohrab1/6.jpg)
خاک ، موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
![](http://www.sharemation.com/noproblem/Sohrab1/7.jpg)
پشت دریاها شهری است !
قایقی باید ساخت.